سه‌شنبه، شهریور ۵

گاف‌های کودکی

از بچگی همیشه گاف‌های آبداری می‌دادم که خانجون آرزو می‌کرد زبونم تاول بزنه...

 اون زمان یه عمو فیلم‌چی بود که هفته‌ای یه‌بار میومد خونه عزیزجون تا همگی دور هم جمع بشیم  و فیلم ببینیم. خانجون از جوونیاش عاشق سینما بود و تک‌تک ستاره‌های هالیوود رو می‌شناخت و از نخستین شماره مجله فیلم بایگانی کرده بود. من ده سالم بود و تازه واژه کلاسیک رو یاد گرفته بودم. گفتگو بین عموها و زناموها بالا گرفته بود که این هفته چه فیلمی سفارش بدن که من پریدم میون گفتگو و همچین بلند پَروندم:« واسه امشب فیلمِ سکسی بگین بیاره، مامانم خیلی فیلمِ سکسی دوست داره.»


 گزیدنِ لبِ عزیز جون... سفت کردن گره روسریِ زناموها...سکوت سنگین...سرِ پایین عموها و لکنتِ زبون خانجون که توی چشمای بابام نگاه می‌کرد و گفت : مادر جـــــــون! اون فیلمِ کلاسیکه!

یکشنبه، تیر ۲۳

ایگنور عال دِ بلوعایز!



رویهم رفته دوبارِ دیگر دیدمش. در نخستین دیدار که با ذوق و شوق لباس شب پوشیدم از سر کار با جین و تی‌شرتی که نیمی‌ش از شلوارش بیرون زده بود به دنبالم آمد. همه‌ی دیدار آن‌شب ما در چرخیدن درمرکز شهر و پیداکردنِ جایِ پارک گذشت. سرانجام به کافه‌ای بسنده کردیم و آبجو به دست مردم را تماشا کردیم. لیوان دوم را سفارش داد و من نفهمیدم که از کی و کجا! مبادیِ آداب شده بودم که بجای مشروب آب خواستم. شاید از ترسم بود که نکند خدایِ ناکرده مست شوم. او می‌نوشید و حرف می‌زد و من در تلاش بودم که به آن چشمان آسمانی بنگرم و غرق نشوم. بناچار نگاهم را تا به روی دهانش پایین کشیدم و میخ را روی لب‌های باریکی که به سیگار عادت کرده بود، کوبیدم.
شب دوم به صرف نوشیدن و تماشای فوتبال در یک پاب فراخوانده شده بودم. در تمرین فوتبال تیمِ نخست شهرشون آسیب دیده بود و سخت می‌لنگید. داستان در حال شکل‌گرفتن بود؛ با پیشینه چند چتِ کوتاه، کنارِ یکدیگر روی کاناپه لم داده بودیم. دستش را دور گردنم انداخته بود و از درد پا ناله می‌کرد و من مانند عروسکی بی‌احساس آبجویم را مزه‌مزه می‌کردم. هرچه خودش را بیشتر لوس می‌کرد تا شاید دستِ نوازشی به پایِ پیچ‌خورده‌ش بکشم، بیشتر در عالم هپروت‌َم از مستیِ آبجو فرو می‌رفتم. از ناله کردن که ناامید شد، با ترفندِ قدیسان به نوازشم پرداخت و منِ گربه‌صفت هم بیشتر خودم را در گودی بغلش جا کردم. وای چه حال خوشی! پشت گردنم، سرشونه‌هام و ران‌هام حسابی مستِ نرم‌نوازش‌هاش شده بود. اصن دوست نداشتم به سرگشتگیِ پشت این همه مهرورزی فکر کنم. با همان پای لنگان دست در کمر از پاب بیرون آمدیم و سوار ماشین شدیم. دستی به فرمان و دست دیگری میان پاهایم گذاشت. به راه که افتاد یه ریز حرف میزد و من نیمیَ‌م سبک در فلک و نیمی دیگر، سنگین در صندلی نفس می‌کشید. به حرف‌هایش گوش نمی‌دادم و در دل می‌خواستم  زودتر کار را یکسره کند. به یکباره ماشین را نگه داشت و من در رویای خم شدن به سمتم و بوسیدنِ لبانم و درهم گره خوردن بودم که بی هیچ حرفی پیاده شد و به پشتِ ماشین رفت. به یکباره آن نیمی که در فلک بود با صدای شرشر آب با مخ به کاپوتِ ماشین خورد. دیدم که زیپ را باز کرده و درحالِ نشانه‌گیری پیشابِ مبارک به سرِ سبزِ چمنهای خوابیده ست. طفلی نیمه‌ی با مخ به زمین بازگشته، کشان کشان خودش را به نیمه دیگرم رساند و سرکوب شد. با چشمانی از کاسه بیرون زده شنیدم که می‌گفت اینجا پیدا کردن سرویس بهداشتیِ همگانی کارِ دشواری نیست. بی هیچ درنگی ازش خواستم من را به منزل برساند و بهانه کردم که فردا منِ بیکارالدوله کار واجبی دارم. روبروی خانه که رسیدیم دستش را روی قفل کمربند صندلی گذاشت تا مانند بارِ پیشین خشک و خالی ازش جدا نشوم. درست همانگونه که می‌پنداشتم سرش را به آرامی نزدیک کرد و آن لبهای معتاد به سیگاری که اینبار مزه آدامسِ خرسی می‌داد را روی لبهایم کاشت. دستم به آرامی به سوی دستگیره در می‌رفت که تسلیمِ بوسه‌های نرم و کاردانش شدم.به دشواری و دلربایی  خودم را جدا کردم و با مهر از میزبانیِ آن شب سپاسگزاری کردم. آن شب خرمست از بوسه‌ها و خیس از شهوت، لای رختخوابم گم شدم.
چندروز بعد بدونِ هیچ پیش‌زمینه‌ای نوشت که می‌خواهد اتاقی در یک هتل کرایه کند، بیدرنگ پنجره‌ی چت را بستم و برآن شدم که دیگر تسلیم زلالیِ چشم کسی نشوم. این خواسته‌م وپایانِ داستان من و مردی با چشمان آسمانی  وامدارِ آن پیشآبِ سربارست که بی‌هنگام سرازیر شد. حال  بماند تا چه اندازه توانستم سرِ حرفم بایستم!

پنجشنبه، اسفند ۱۸

من و آدمیزاد - قسمت سوم

نخستین قرار دونفره من و آدمیزاد توی کافی شاپ بود.
نخستین دیدار مستقل ما دور از انجمنی که سبب شده بود، همدیگر رو پیدا کنیم و به هم دل ببندیم.
اون روز بارونی بود، مانتو نازکی پوشیده بودم و قرارمون چهارراه ولیعصر بود. خیس شده بودم و همه موهام چسبیده بود به پیشونی و از نوک دماغم هم آب می‌چکید. کمی دیر رسیدم و پوزش خواستم ولی انگار واسش مهم نبود، به رویِ خودش نگذاشت و گفت ازین طرف..! سرش رو انداخت زیر و با کوله پشتی‌ش به راه افتاد. من مات و مبهوت خیره نگاهش کردم و دنبالش رفتم. چِشَم به دستش بودم که دستم رو بگیره ولی رفته بود.
به سمت کافه های ولیعصر حرکت کردیم، به دلیل بارش باران همشون پر بودن. ازین کافه به اون کافه! همه مشابه و پر ز دود! راهروهای نمناک رو یکی پس از دیگری بالا میرفتیم و با شماری از دختر-پسرهای ژیگول روبرو می‌شدیم. نالان برمی‌گشتیم و شانس خود را در کافه ای دیگر آزمایش می‌کردیم. تا اینکه یکی از میزهای دمِ درب بیرونیِ کافه‌ای خالی بود. سرانجام نشستیم.  گرسنه بودیم. هیچی نداشت. دریغ از یه تُستِ خشک شده! به ناچار چایی با نان و پنیر سفارش دادیم.
آدمیزاد دوست داره جوری بشینه که بتونه همه جا رو با چشماش پوشش بده. چشمای روشن عسلی که گاه بیگناه ، گاه نگران و گاهی پرسشگرانه نگاهت میکنه. دنبال سخنی برای آغاز میگشتم که ناگهان پرسید:
- این دوتا به چی فکر میکنن؟
_ کدوم دوتا؟
-همین دختر و پسره دیگه؟
_ آهان ! شاید به رابطه دیشبشون.
- پس تو هم مثه من فک میکنی این دوتا باهم خوابیدن؟
_ دوست دارم اینجوری باشه.
- این دوتا چی؟ فک میکنی با هم دوست معمولیَن یا با هم رابطه دارن؟
_ کدوم؟ پیرمرده با دختره رو میگی؟
- آره.
_ من دوست دارم فک کنم که این دوتا باهم رابطه دارن و با هم میخوابن. اینجوری بیشتر خوشحالم میکنه.
نون و پنیر و گردو و سبزی با نان تازه! لقمه می‌گرفتیم و به دورُبرِ خودمون زل می‌زدیم. کم پیش می‌آمد که به چشم‌های هم خیره شویم.
- تو از خوابیدن دو نفر خوشحال میشی.
_ من از خوابیدن هر دو موجود زنده با هم خوشحال میشم. از لذت بردن هر کس در هر شرایطی انرژی میگیرم.
چقدر آسوده می‌پرسید و من چه بی‌پروا پاسخ می‌دادم.
- به نظرت این دوتا تو ذهنشون چی میگذره؟
_ این دوتا بغل دستیا رو میگی؟
- آره1 همین دوتا.
_ دختره خیلی رسمی نشسته. انگار تازه باهم آشنا شدن. پسره هم چشمش به بقیه س. بعید میدونم که با هم دوست صمیمی باشن. یا تازه آشنا شدن و باهم رودر بایستی دارن یا قهرن اومدن باهم حرف بزنن ولی فک نمی‌کنم با هم بودن چون دختره اصن باهاش راحت نیس.
کمی خودش رو تو صندلی جابه‌جا کرد و دستاش رو مشت شده روی هم سوار کرد و چونه‌ش رو گذاشت روش.
- اون خانم قرمزه رو میبینی تو اون اکیپ نشسته؟ صاحب اینجاس. هروقت میام اینجا میبینمش.
_ کدوم؟ همون که سیگار میکشه؟
با همون سرش که به دستاش تکیه داده بود پاسخ داد.
_ چه جذابه! ولی سنش بالاس. خُب؟ ازش خوشت میاد؟
- من از همه زنهای جذاب خوشم میاد.
خانم قرمزپوش بلند شد و به سمت میز جلوتر رفت تا باهاشون خوش و بش کنه. باسنش رو به عقب داد و خم شد تا سیگار روی لب پسرک رو روشن کنه.
ناخودآگاه گفتم:
_ عجب باسنی داره! میدونستی که باسن مصنوعی هم هست؟
آدمیزاد مانند کسی که برق گرفته باشدش از جاش بلند شد و پرسید:
- جدی میگی؟
_ آره!
نشست.
_ شنیدم که شورت‌هایی هست که وقتی میپوشن باسن رو برجسته‌تر و گردتر نشون میده. خیلی هم مشتری داره و زود تموم میشه.
آهسته پرسید:
- ینی می‌خوای بگی که ممکنه باسن خیلی از خانمایی که توی خیابون میبینیم تقلبی باشه؟
_ شاید. البته نمیگم همشون.
یه جوریش شد. ساکت شد. کمی درنگ کرد و پرسید:
- به نظر تو باسنِ این خانمه هم تقلبیه؟
_ نمی‌دونم .می‌تونی بری بهش دست بزنی...
مگه دیگه ول کن بود!؟ هر خانمی که رد میشد می‍‌خواست بدونه که از دید من آیا با مردِ همراهش خوابیده یا باسنش مالِ خودشه یا نه.
شب هنگام  به چشمانم خیره شد.
- آسماندخت؟
زل زدم تو چشماش.
- میشه با من بخوابی؟
_ چرا که نه!

دوشنبه، بهمن ۳

خاموشی واژگان

  من چرا نمی‌نویسم؟ این روزها همه دست به قلم دارند و در هر روند و شیوه‌ای کاردانند. از فستیوال و سیاست و روزنامه‌نگاری سررشته دارند تا هنرپیشگی و مُد و زبان فرانسه!
هربار که خواستم بنویسم چشمم به سیاه‌ مشق‌های دوستان افتاد که چشم‌شان را بسته‌اند و نوشتند. به سزاست که اینگونه باشد. وبلاگ‌نویسی یعنی آزادی در بیان! اکنون چه بلایی برسر من آمده که واژه‌بند شدم؟
به جاش مدتیه به نگار فکر میکنم. به اینکه یه نگار چگونه می‌تونه جای واژگان رو پر کنه!
نیایشم کنید تا ازین خاموشی واژگان رهایی یابم!

شنبه، آذر ۱۲

آداب دیسکو

دیسکو رفتن دل ودماغ می‌خواد که من برای اینجور جاها همواره سر دماغم. فراخوان یه شب‌نشینی توی فیس‌بوق از سوی یک دوست‌ لهستانی واسم فرستاده شد. من هم که از خُدام بود با ناز و کرشمه پذیرفتم. این شد که جمعه پیش برای نخستین بار تنهایی روانه دیسکو شدم.
دیسکو داریم تا دیسکو! همانگونه که کافه داریم تا کافه. بیشتر دیسکوهایی که سرشون به تنشون می‌ارزه مجانی نیستن. ورودی برای خانم‌ها آزاده مگر برنامه‌ی ویژه‌ای تدارک دیده باشن. کسانی هم که بهای ورودی رو می‌پردازن نیامدن که دختر و پسرهای خام و نپخته رو دید بزنن. هدف از برگزاری چنین گردهمایی‌ها آشنایی با داف‌های کارآزموده‌س. دیگه خودتون بهتر واردین که این روزها پسند هرکس تنها به جنس مخالف نیست و ممکنه که از جنس همسویِ خودشم خوشش بیاد. والا!
از پیشامد روزگار جشن اون شب از سوی یکی از شبکه‌های رادیویی برنامه‌ریزی شده بود و میهمان‌ ویژه‌ای داشت. بنا بود هنگامیکه رسیدم به دوست لهستانی‌م زنگ بزنم تا کارت ورود بهم بده. داشتم شماره رو می‌گرفتم که یک لیموزین مشکی پارک کرد و چندتا نگاره‌گر از درو دیوار ریختن تو و با سرنشین‌هاش سرگرم فلش‌بازی شدن. نور بود که پشت‌سرهم از پنجره‌های مشکی ماشین می‌زد بیرون. دم در ورودی هم چند تن از زورمندترین مردهای عرب ایستاده بودن که یه دست‌شون به گوشی تو گوششون بود و دست دیگرشون جلوی کتشون رو گرفته بود. کار نگاره‌گرها که تمام شد ، دختران خوش‌قامت یکی پس از دیگری پیاده شدند. وَه! چه اندامی! چه سری! چه سینه‌ای! عجب پایی!  یه نگاه به سرتاپای اونها می‌انداختم و یه نگاه به خودم. مثل دختر مدرسه‌ای‌ها لباس پوشیده بودم.
از تنهایی رقصیدن بدم میاد. با دخترها هم، بیش از چند دقیقه نمی‌تونم برقصم. نمی‌شه  به پسرها پیشنهاد بدی که باهات برقصن؟ 
اون شب تنها آشنای من همان پسر لهستانی بود که سرگرم برگزاری جشن بود و دیگر هیچ. چه گیری کرده بودم! پالتو و شال و کلاه رو به باجه نگهداری دادم و پله ها رو یکی یکی پیمودم. سالن خلوت بود و موسیقی در حال پخش. میزها همه رزرو (!چی بگم به جاش؟) شده بود و جایی برای نشستن نبود. به‌سمت بار نرفتم تا لب تر کنم آخه باید خودم، خودم را به خانه می‌رساندم. به گوشه‌ی دیوار میان راهرو ورودی و سالن رقص تکیه دادم و در ایستار سه باله  بُغ کردم و دست به سینه ایستادم. هرکسی منو می‌دید فکر می‌کرد که دارم نگهبانی می‌دم... خوب به دور و برم نگریستم و باز نگریستم. می‌تونستم نگاهبان‌های گردونه‌ی رقص رو از نزدیک ببینم. همه خوش برو بازو و کچل و کتُ شلوار تیره به تن.
در این گوشه دنیا کچلی نه تنها بد نیست که دلفریب‌تر هم هست. دیرزمانی نیست که پی بردم فتیش کچلی دارم. همچین سرخوش می‌شم می‌بینمشون که نگو!
 یکی‌شون بود که چشمم رو گرفته بود. از لابلای گروه‌ها و کسانی که در رفتُ آمد بودند به‌دنبالش می‌گشتم. گمان می‌کنم او هم منو زیر چشمی نگاه می‌‌کرد. با آغاز کار دی-جی رفته رفته شمار افرادی که وارد گردونه‌ی رقص می‌شدند افزون می‌شد. موسیقی اوج می‌گرفت و تک‌تک سلول‌های من زجر می‌کشیدن. جلوی خودم رو گرفته بودم که کوچک‌ترین تکونی نخورم. یه آقای نیک‌سرشتی هم سمت راست من دستاش تو جیب شلوارش بود. ساکت و خموش اونم به گردونه رقص خیره شده بود. دوستاش سرگرم چشم‌چرانی بودند و هر از گاهی بهش می‌گفتن که به اونا بپیونده ولی آقای نیک‌سرشت باز ازجاش  جُم نمی‌خورد. یه کامبیز دیرباز نمایی هم داشت واسه خودش می‌چرخید و آمار دخترا رو می‌گرفت. دخترهای زیبا و دلربا  یکی پس از دیگری وارد گردونه می‌شدند و هنرنمایی می‌کردند.  یکی چرم مشکی سوراخ سوراخ پوشیده بود، دیگری گیپور مشکی روی لباس زیرش، آن دیگری با روبنده زیبایی بر چهره، تور بر تن داشت. یکیشون هم کلاه آقای پلیسی را بر سر گذاشته بود و با تازیانه پرمین خود ور می‌رفت. من اون میان چه‌کار می‌کردم با یه جوراب‌شلواری پشمی و یه دامن کوتاه مدل دختر دبیرستانی‌ها و یه تاپ سفید و رویه نازک توسی! بی‌شباهت به آلت‌پریش‌ها نبودم. 
سرو کله مهمان ویژه هم پیدا شد و دارو دسته‌ی آموزش دیده‌اش ریختن توی سالن. با یه شمارش سرانگشتی دریافتم که شمار دخترها کم‌تر از پسرهاست. یواش یواش دخترها ناپدید می‌شدند ولی دیری نمی‌گذشت که از سالن کوچک پشت بار پیداشون می‌شد، با لبخند مرموزی خرامان خرامان ‌به سالن برمی‌گشتن. بدین ترتیب مشتری سپسین، بخت خود را آزمایش می‌کرد.
و من همچنان پاهای خود را در ایستار سه جابجا می‌کردم. آقای نیک‌سرشت گاهی سمت راست و گاهی سمت چپ من بود. چشمان پارسایی داشت که از روی نیک‌بختی من اینبار سیاه بودند. یه حسی بهم می‌گفت که آقای نیک‌سرشت بی‌خودی نیس که  از کنار من تکون نمی‌خوره ولی اونقدر در کندوکاو آدمای دورُ برم بودم که حس بی‌نوا سرکوب شد.
در هر پیشه‌ای یه سری کسان هستند که کارچاق کنن! در پیشه‌ی این دلبرک‌های بندباز هم این کسانِ کارچاق‌کن دست دارند و بی‌گمان برای سرکشی به کادر اجرایی به مکان دلخواه سر می‌زنن.
شگفت‌زده نشدم هنگامیکه دیدم چند پیرمرد سبک‌بال و سرخوش با چندتا از خانم‌های چیره‌دست درگوشی حرف می‎زنن و دستی  به سرُ رویشان می‌کشن. اگرچه شوخی دستی هم می‌کنند و پابه‌پای دختران جوان می‌رقصن. یکی از همین پیرمردهای کارچاق کن زل زده بود به من و برایم سر و گردن می‌آمد. خشکم زده بود. به من دیگه چه‌کار داری پدر جان؟
آقای دیرباز سرراست روی یه مبل روبروی من نشسته بود و با لیوانش لاس می‌زد. دراین بلبشو دوسه تا بدن‌ساز سماورشکل وارد شدند و کرشمه‌ای ریختند. بی‌درنگ سرم رو انداختم پایین تا هم خنده‌م رو پنهان کنم، هم چشم تو چشم‌شون نشم. گمان می‌کردم همه‌ی مردهای دور وبرم واسم خط و نشون کشیدن. دوتا پسر ترگل ورگل که از ابتدا با هم می‌رقصیدن از گردونه بیرون اومدن و سرراست یکی‌شون اومد سمت من. نفهمیدم چی گفت ولی می‌شد حدس زد که خواسته‌اش چیه. سرم رو تکون دادم و گفتم: "نُو! نُو!"... رفت؟ چه خوب! اگه همین رخداد در کشور خودم روی می‌داد باید حسابی کلنجار می‌رفتم تا بهش بفهمونم نُو یعنی نمی‌خوام و خواهش می‌کنم دست از سر من بردارید. و من همچنان این پا و اون پا می‌کردم. سرانجام آقای نیک‌سرشت دلش رو به دریا زد و پرسید که منتظر کسی هستم. و من در کمال ناباوری گفتم که نه! چطور؟ و اینگونه بود که در میان تمام سروران حاضر در سالن بخت من به این جناب نیک‌سرشت با آن چشمان پارسایش دست داد. با همان زبان دست و پا شکسته بهش فهماندم که هنوز خوب نمی‌توانم به زبان مادری او حرف بزنم و او نیز به زبان دست و پا شکسته انگلیسی گفت که می‌فهمد و ادامه بدهم. به روبرو نگریستم و دریافتم که آقای دیرباز خیره به من است. شانه‌هایم را بالا انداختم بدین معنی که تقصیر خودت است که زودتر دست نجنباندی و به من چه دستت به من نرسید! خندیدم. او نیز خندید و با دست اشاره کرد به جای خالی بغل دستش که بیا و بشین . از ایشون پافشاری و از من رد کردن که نمی‌آیم. خوب آخه دلیل داشتم، یکی‌ش این بود که چون شبیه کامبیز دیرباز بود ممکن بود که من اشتباه بگیرمش و بپرم بغلش. دیگر اینکه پاباز نشسته بود و داشت فخر می‌فروخت و من رو زیر و بالا می‌کرد که قدم چقدره و چشام چه رنگه. در آخر اینکه سزاوار نبود آقای نیک‌سرشت دوساعت یه‌لنگه ‌پا کنارم شکیبایی کنه و من ولش کنم برم بشینم ورِ دل آقای دیرباز. بود؟
فکر کنم که آقای نیک‌سرشت چندان خبره نبود، چون دوستاش بهش دلگرمی می‌دادن و باهاش همدلی می‌کردن که بیشتر باهام حرف بزنه! بر آن شدیم که کمی برقصیم. چشم‌تون روز بد نبینه، آقای محترم نگهبان گردونه همچین چشم غره‌ای بهم رفت که پاهام خشک شد. نگو که آقا نگهبان هم آره! توی دلش به خودش نفرین می‌فرستاده که چرا اون‌شب سر پُسته و لام تا کام نمی‌تونه حرف بزنه. چه گیری کرده بودم؟ 
بنا به خلق و خوی درونی‌ام به سرعت با همه گرم می‎‌گیرم و خودمونی می‌شم. گاهی هم بی هیچ دلیلی با برخی افراد کنار نمی‌آم و از همون لحظه‌ی نخست همچو ماده‌شیری غرش‌کنان می‌پرم روی سرُ کله‌شون. 
اون شب ازون شبا بود که مرکز توجه قرار گرفته بودم و سر از پا نمی‌شناختم. گمان می‌کردم تا چند لحظه‌ی دیگه سر من درگیر می‌شن و من باید بین آنها یکی را انتخاب کنم. ازسوی دیگر هیچکدام‌شان مرا برنمی‌انگیختند و تفاوتی نداشت که چه کسی برنده شود. درین خیال بودم که دوست لهستانی‌ام به من نزدیک شد و پرسید که خوش می‌گذرد یا نه؟ در پایان رو به من و آقای نیک‌سرشت گفت که مزاحم نمی‌شه و من و دوست‌پسرم رو تنها می‌گذاره. اینجا بود که من خندیدم و دیدم قند توی دل آقای نیک‌سرشت آب شد. فرصت نشد که توجیه کنم و از روی حس بدجنسی زنانه‌ام هیچ میلی نداشتم که رفع اتهام کنم. باز برگشتیم به همان کنج و من اینبار در ایستار دو باله استادم، کمی آزادتر.
 در پاسخ به آقای نیک‌سرشت که مرا به نشستن فراخوانده بود، گفتم که ایستاده راحت‌ترم، رو به من کرد و گفت:" تو دختر خیی جدی‌ای هستی."  او نیز چاره‌ای بجز ایستادن در کنار من نداشت. بین خودمان بماند ادب این مرد مرا کشته بود. در دلم بهش خندیدم، نخستین بار بود که کسی مرا جدی نامیده بود.
رفته رفته به ساعت سه‌ی بامداد نزدیک می‌شدیم. زمانیکه اگر سروران نرینه‌ی حاضر در محفل صیدی داشتند که هیچ وگرنه باید دست می‌جنباندند یا بی‌خیال می‌شدند و سالن رو ترک می‎‌کردند. درین میان آقای دیرباز چندبار قلابش را در گردونه انداخت ولی هیچکدام از صیدها به دامش نیافتادند و دستانش آنچنان کش آمده بود که از پاهایش درازتر شده بود. با وقاری خاص که در آن خفیف شدنش را پنهان می‌کرد از روبرویم گذشت. آنقدر نزدیک که بوی دهانش را فهمیدم. ته‌لبخند تلخی زد و آخرین پیمانه‌ی لیوانش را به سلامتی من نوشید و رفت. از آنجا که آقای نیک‌سرشت کمی به خودش امیدوار شده بود ازم پرسید که آیا کسی را درین محفل می‌شناسم یا نه. گفتم بجز دوست لهستانی‌ام، خیر. دیری نگذشت که آقای دیرباز با شالُ کلاه برگشت به سالن. به من اشاره کرد که "بیا!" از من که "نمی‌/آم! خودت بیا!" و راستی راستی آمد. در گوشم پرسید که کجا می‌تواند مرا ببیند. پاسخ دادم که هیچ‌جا. ابراز کرد که دوست دارد دوباره من را ببیند و من همچنان خنگ و سرخوش که "چرا؟" در آخر پرسید که آیا من دلم می‌خواهد با او دوست شوم و من که برنده‌ی بازی بودم با فخر تمام پاسخ دادم "به‌هیچ وجه!!" کمی به عقب رفت. گفت باشه و مرا بوسید و رفت. همه‌ی هم‌نشینان نگاه‌شان به ما بود. به من که با او روبوسی کردم و او که دستانش را روی زمین می‎‌کشید و می‌رفت. ازنزدیک از دیرباز هم گیراتر بود. به‌سمت آقای نیک‌سرشتِ خودم رفتم و بازگو کردم که آن مرد را نمی‌شناختم ولی گمان می‌کنم ایشون من را در جایی دیده بودند. چشمان پارسای نیک‌سرشت ریز شد و گفت که به‌دلیل دلربایی من بوده و من را ستود. گرچه چرند می‌گفت ولی بی‌راه هم نبود.
دیگر وقت رفتن من نزدیک می‌شد. دوست لهستانی‌م لباس‌هایم را آورد. ازش سپاسگزاری کردم که شبی به یاد ماندنی را برایم رقم زده. با آقای نیک‌سرشت شماره و نام‌هایمان را رد و بدل کردیم و بوسیدیم و از در زدم بیرون. نفس عمیقی کشیدم. یادم آمد که به نگهبان پیست و دوستان نیک‌سرشت شب‌خوش نگفتم. به راهم ادامه دادم و در ایستگاه اتوبوس چشم‌به‌راه اتوبوس‌های شبانه ایستادم. ماشینی رد می‌شد که با دیدن من از سرعتش کم کرد. راننده چیزی گفت. باز من نشنیدم ولی احساس کردم که  نیت خیری دارد و می‌خواهد من را بدرقه کند. تشکر کردم و گفتم همین‌جا خوب است. دیگر زیادی مرکز توجه بودم. کم‌کم داشتم به خودم شک می‌کردم. راننده پوزش خواست و تازه فهمیدم که نیتش همچین هم خیر نبوده. اتوبوس آمد و من سربه‌زیر سوار شدم. پیمان بستم که تا دم در خانه سرم را بالا نکنم و چشم در چشم کسی ندوزم. خسته‌تر از آن بودم که به کسی "نه!" بگویم. برای هم‌اتاقی‌ام بازگفتم که باید توی تاریخ بنویسن آن شبی که آسمان‌دخت به دیسکو رفت و نرقصید.
امروز دیدم که آقای نیک‌سرشت با همان انگلیسی داغونش پیام گذاشته که آخر هفته چه‌کار می‌کنم؟ و من پاسخ دادم که برنامه‌ای ندارم، شاید شهر را بگردم. او نوشت: "...."

پنجشنبه، آذر ۳

کینه‌ای به پهنای یک سال

یه سال گذشت، گاهی هنوز همان کینه به سراغم می‌آید. اون روز هم پنجشنبه‌ بود .می‌دونستم دیگه نمی‌خواهم‌ش.بهش نگاه کردم،خواب بود،نمی‌شناختمش، واسم ناشناس بود.
ساعت سه بامداد از صدای پچ‌پچ توی هال بیدار شدم.یکی مرتب می‌گفت بزن! بزن!تورو خدا من رو بزن! بقیه بهش می‌گفتن:هیس!هیچی نگو!! حالت خوب نیس..
ابتدا فکر کردم که شاید یکی از دوستاشه که از بس مشروب خورده حالش بد شده و اون رو آورده خونه تا حالش بهتر شه و مراقبش باشه.صبر کردم... یه مرد ناآشنا اومد در اتاق خواب رو بست...نگران شدم،صدای فری رو شناختم.مرتب می‌گفت:هیس!آروم باش!
سرشب باهم تو ماشین بودیم.داشتیم می‌رفتیم خواهرش رو برسونیم. تلفنش زنگ خورد. فری دعوتش کرد که یازده به بعد دور هم جمع شن. گفتم نمیام،خودت برو. هم خسته بودم،هم می‌دونستم بدون من راحت‌تره. یادم نمیاد که با من اومد خونه یا یک‌سره رفت. دیرزمانی بود که تنهایی خانه را دوست نداشتم، با او نیز. کتاب خوندم و تلاش کردم بخوابم. هر لحظه نگران بودم که مست بیاد و به آوار من بیفته. بیزار بودم ازین سکس. گاهی خود را به خواب می‌زدم یا تنها او را ارضا می‌کردم تا آروم بگیره.
بزن! فری تورو خدا من رو بزن!
بلند شدم و توی تخت نشستم. بیشتر گوش دادم، نه ،دیگر تاب نداشتم. چیزی پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. وااای! خدای من! خودش بود. او بود که هراسان داد میزد. فری دهانش رو گرفته بود که صدای فریادش بیش ازین بلند نشه. یه نفر دیگه هم آنجا بود که بعد از ده سال می‌دیدمش. علی!
چشماش گرد شده بود، رگهایش قرمز. علی نیز دستانش را گرفته بود تا خودش رو نزنه. علی سلام کرد و فری گفت چیزیش نیس، زیاد مشروب خورده.
مدتی بود که خواب نداشت،هراسان بیدار می‌شد.مرتب دلشوره داشت و نگران بود. همیشه احساس دلهره از دست دادن چیزی را داشت. با من در میون گذاشت، به پیشنهاد من و خانواده‌اش پیش یک روانپزشک رفت و داروی آرامبخش گرفت. پیاپی نمی‌خورد و من هم دیگه خسته شده بودم بس که گوشزد کرده بودم. آخرین باری که مشروب خورده بود سردرد بدی گرفته بود. بهش گفته بودم که ممکنه دارو و مشروب با هم ناسازگار باشند ولی گوش نمی‌داد. فری می‌دانست که قرص‌های آرامش‌بخش می‎‌خوره.  به فری سپرده بودم که زمانی که باهم هستند جلوی مشروب خوردنش را بگیره.
 فری گفت جلوتر نیا. نمی‌خوام ببینه تورو،ممکنه بدتر شه. پاهام قفل شد. توی چشای فری نگاه کردم. خشمی از درون فشارم می‌داد، به زور گفتم: فری تو می‌دونستی نباید مشروب بخوره..فری من به تو گفته بودم. تو می‌دونستی...
نمی‌توانستم حرکت کنم. سرم داغ کرده بود و تنم یخ. او همچنان فریاد می‌کشید بزن منو! میگم بزن! فری تو رو جون مادرت بزن! بزن تو گوشم! بعد روشو می‌کرد سمت علی و می‌گفت: علی تو بزن! نوکرتم بزن! یهو داد می‌زد: بهت میگم بزن دیگه! دِ یالا بزن!
فری یواش میزد تو صورتش میگفت بیا ! زدم،خوبه؟ 
تلاش می‌کرد دستاش رو آزاد کنه. تا یه آن رهاش می‌کردن خودش رو می‌کوبید به مبل و می‌زد تو سر خودش.
تاب نیاوردم و به فری گفتم لختش کنین ببرینش زیر دوش آب سرد. به سختی لباس‌هاشو در آوردن. هردو زورشان زیاد بود ولی نمی‌تونستن بلندش کنن. فری هم لخت شد و به من گفت برو تو اتاق. رفتم ودر رو بستم. همون‌جا نشستم پشت در. نترسیده بودم، برآشفته بودم. یکباره صدای زمین خوردن یکی از داخل حمام بلند شد. نمی‌خواستم بفهمم چه شده، همچنان نشستم. ذهنم خالی و خالی‌تر میشد. صدای بهم خوردن درهای کابینت، پر کردن لیوان از یخ، گفتگوها ، حتی صدای برهم ‌خوردن دندان‌هایش از شدت سرما را می‌شنیدم ولی توان بلند شدن نداشتم.
علی پشت‌سر هم قربون صدقه‌اش می‌رفت و می‌گفت: داداش جون من یواش‌تر! نکن! ببین داره ازت خون میاد! صدای فری بود که بهش فحش میداد: پدرسگ! ببین چه بلایی سر خودت آوردی؟ لبت چاک خورده داره خون میاد.
پس خودش بود که زمین خورده بود. بلند شدم. به سختی نفس می‌کشیدم. در رو باز کردم. همه جا کم‎وبیش خیس و خونی بود. فری یه کیسه یخ دستش بود وتلاش می‌کرد روی بخشی از صورتش بگذاره. رفتم جعبه باندها را برداشتم و به سمتش رفتم. به چشمانش خیره شدم. برآمده بود و داشت از کاسه بیرون میزد. مدام سرش رو تکون می‌داد. لب‌هاش سفید شده بود. چشمش به من که افتاد از حرکت ایستاد. هیچ حسی نداشتم، مانند دختری که یخ تو چشمش فرو رفته بود و مهرورزی فراموشش شده بود نگاهش می‌کردم. فری همچنان فحش می‌داد و صورتش رو تمیز می‌کرد. هیچ نگفت، یا بهتره بگم نمی‌شنیدم که چی می‌گه. 
فری گفت اینجوری نمیشه، باید ببریمش اتفاقات یه سِرُم بزنن،حالش بهتر میشه. چیزی نداشتم بگم. واسه من دیگه فرقی نداشت. رفتم و کلاه ولباس واسش آوردم. فری هم لباسش رو پوشید و گفت تو بگیر بخواب. کشان‌کشان بردنش. پیش از رفتن برگشت و نگاهی به من انداخت. 
موبایلش جا موند. به سراغش رفتم. ناخواسته رمزش را برداشته بود. پاسخ‌ها، پیام‌ها. می‌خواندم و او در جلوی چشمام رنگ می‌باخت. تا اینکه یکجا ناپدید شد. به اتاق برگشتم. به تخت نگاهی کردم و لبه‌ی آن نشستم.
در رو باز کردن و تن بی‌جانش را روی کاناپه رها کردن. تنها سخنی که گفتم این بود: برید! از اینجا برید! فری برو!
بیرونشون که کردم دیدم سرش رو سمت من چرخونده و نگام می‌کنه. بهش گفتم برو رو تخت بگیر بخواب. خواست بلند بشه که نتونس.کمکش کردم . زمانیکه دیدم می‌تونه راه بره ولش کردم.مانند همیشه، آب خورد و رفت سمت اتاق‌خواب. خوابید روی تخت. نشستم کنارش. به صدای نفس‌هاش گوش دادم. هنگامی‌که آرام شد و صدای نفس‌هاش مرتب شد، از اتاق زدم بیرون. موبایلش رو هم با خودم بردم تو اتاق مهمان. ساعت پنج و نیم صبح بود. تلاش کردم بخوابم. پس ازسه ساعت صدای پایش رو شنیدم که توی خونه راه می‌رفت. حدس زدم که به دنبال من می‌گرده.
بارها دیده‌ بودم زمانی که بیش از حد مشروب می‌خورد، فردای آن روز چیزی به یاد نداشت. بارها ازم می‌پرسید که چی گفته یا چه کار کرده. بارها کارهایی کرده بود که پس از اینکه برایش بازگو می‌کردم شرمسار میشد. 
در اتاق رو باز کرد،خیالش راحت شد که من هستم.باز راه رفت. گمانم از دیدن آشفتگی‌های خونه و لکه‌های خون وحشت کرده بود، چیزی به یاد نداشت. به درون اتاق آمد و کنار تخت زانو زد. چشمم به بخیه چانه‌اش افتاد.
پرسید چی شده؟ چرا خونه اینجوریه. گفتم خسته‌ام، بذار بخوابم. دیشب اصلن حالت خوب نبود.
لخت بود. چشمش به موبایلش افتاد که بالای سر من بود. لرزید. گفت: چرا اینجا خوابیدی؟ گفتم ساکت باش. بعدن حرف می‎‌زنیم. تو دیشب داشتی می‍مُردی. دهانش را باز کرد چیزی بگوید. انگشت اشاره‌ام را روی لبانم گذاشتم که هیس! خودش را کنار من جا کرد. در خودش مچاله شد و خوابید. خسته‌تر از آن بودم که بگویم اینجا نخواب. ساعتی دیگر به نفس کشیدن‌هایش گوش دادم. آرام بلند شدم. بیرون رفتم. روی مبل نشستم. به جایی که دیشب افتاده بود خیره شدم. نگاهی به دورتادور خانه انداختم. ساعت نه ونیم صبح بود. چهارزانو روی مبل خشکم زد. تنها یه فکر تو سرم می‌چرخید. دیگر به این زندگی هیچ دلبستگی نداشتم. لباس پوشیدم و شال به سر کردم. برای آخرین بار نگاهی به اتاق انداختم. نوشتم: قصه تمام شد. کاغذ رو روی پیشخوان گذاشتم.
می‌دونستم دیگه نمی‌خواهم‌ش.بهش نگاه کردم،خواب بود،نمی‌شناختمش، واسم ناشناس بود. در رو بستم و خانه‌ام را ترک کردم.
یه سال گذشت، گاهی هنوز همان کینه به سراغم می‌آید. اون روز هم پنجشنبه‌ بود و امروز بعد از یک سال توانستم بند به بند بنویسم.



یکشنبه، آبان ۲۲

نیاز

از بچگی همیشه با نیازهام مشکل داشتم.هیچگاه به درستی نفهمیدم کِی گرسنه‌ام! کِی وقت خوابه! خوبه که پوشاک بدست مادر و کاشانه بدست پدر گرامی فراهم شده بود وگرنه ...!! سال‌ها به‌درازا کشید تا فهمیدم که بی‌حالی ناشی از گرسنگی‌ست و چرند‌گویی از نشانه های کم‌خوابی. فیلم "نیاز" داوودنژاد آغاز آشنایی من با نیازهایی بود که ازشون بی‌خبربودم. مثل نیاز به یک دوست، به کار، به پول.
درست نمی‌دونم به خاطر تربیت مادرم بود یا چیز دیگر که به‌هیچ‌وجه نیاز به دوست داشتن یا دوست داشته شدن رو حس نکردم.هیچ دوست خودمانی نداشتم. ولی شگفت از پسران بیزار بودم. بیشتر درتلاش آزارشون بودم تا بدست آوردن دلهایشان.
یادم نمی‌آید که مهمانی دخترانه‌ای رفته باشم یا بدون اجازه مادرم از خونه بیرون رفته باشم. آن زمان پنداشت‌های من در زمینه سکس به دیدن فیلم‌ها بسنده می‌کرد. در حسرت یک بوسه و لمس یک تن بودم. یادم نیست از چه سنی حس کردم از درون گرم  می‌شوم و نمی‌توانم از صحنه چشم بردارم. خیال‌پردازی می‌کردم و فردا برای همکلاسی‌هام تعریف می‌کردم.دوران راهنمایی بود که یه   روز مربی پرورشی صدایم زد که همراه بچه‌ها به استادیوم نروم،"بمون به من کمک کن." {من و کمک!!! کم و بیش در هیچکدام از مناسبت‌های همگانی آن دوران شرکت نمی‌کردم.} به اتاق فراخوانده شدم تا دستور نشستن داده شد. خودش نیز به‌گونه‌ای نشست که پشت‌ش به من باشد.سرش را پایین انداخت و پرسید:" تو برای ساره چه چیزی تعریف می‌کنی؟" {ساره اسم همان دختری بود که از خیال‌پردازی‌های شبانه‌ام برایش تعریف می‌کردم} در ادامه گفت که ساره همه چیز را برایش تعریف کرده و شروع کرد به بازجویی از من : " پدر و مادرت با هم زندگی می‌کنند؟".-.-.-بله خانم!
در خانه شما مهمانی شبانه برگزار می‌شود؟ .-.-.-نه خانم!
 در خانه ویدیو دارید؟.-.-.-نه خانم!
با کسی رابطه داری؟.-.-.-نخیر خانم!
در فامیلتان پسر دارید؟.-.-.- بله ، ولی در شهر دیگری هستند. سالی یکبار می‌آیند.
پس این کیست که درباره‌اش با ساره صحبت می کنی؟ باهاش هم خوابیدی؟.-.-.-هیچکس خانم. همش خیاله.از خودم درمیارم.
خیال نیست، باید یه جا دیده باشی؟ تعریف کن ببینم چیا گفتی بهش؟ از سیر تا پیاز...؟
خانم به خدا ما اصن ویدیو نداریم. اگر خونه مادربزرگ یا خان عمومون بریم اونجا فیلم می‌گذارن ما هم همراه مامانمون می‌شینیم نگاه می‌کنیم.همه می‌دونن به خدا. مامان هم می‌دونه....

بدین سان بود که نخستین اعتراف(به زبان‌آوری)های من در برابر یک بازپرس با تمام ریزگی‌ها شکل گرفت و همان‌جا بود که پی بردم در برابر بازجویی ناتوانم و بی‌درنگ همه چیز را لو خواهم داد.ماجراها را یکی پس از دیگری شرح می‌دادم.اتاق ساکت بود و مربی موبه‌مو گوش می‌داد.فکر کنم که برخی صحنه‌ها را عوض کردم، شاید با آب‌وتاب‌تر تعریف می‌کردم.(گمانم خوشش آمده بود) دیگر با ساره دوستی نکردم و هیچ حرفی بهم نزدیم. نه سلامی، نه لبخندی. ازش نپرسیدم چرا؟  هرچه بود گذشت تا یه روز که مادرم را در مدرسه دیدم.رنگم پرید.خانم مربی پرورشی با مادرم در دفتر مدرسه حرف می‌زدند. پیشاپیش تنبیه رابه جان خریده بودم.بر خلاف آنچه می‌پنداشتم مادرم چیزی به روی خودش نیاورد. 
بزرگ و بزرگ‌تر شدم.. بوسیدن آموختم و لوندی پیشه کردم ولی همچنان چیزی درون من نهیب می‌زد که دختر بمان! پیشتر نرو،تا همین‌جا کافی‌ست...نه! دست نزن!
ولی زودگذر بود. نیاز به سکس در من شعله‌ می‌گرفت و تنم هر بار داغ‌تر می‌شد. نیاز به سُر خوردن یه دست توی برجستگی‌های تنت، نیاز حس خیسی یه لب پشت گردنت، نیاز شنیدن زمزمه‌های اون وقتی که چشماش به دهنت دوخته شده، نیاز گره خوردن و به هم پیچیدن و خندیدن، نیاز زندگی برای داغی نفسش میان گودی سینه‌هات، زندگی برای برق چشماش وقتی که سرمستی تو رو می‌بینه، زندگی برای نیازهای اون و خودت.
به مرز سی نزدیک می‌شوم و دیگر می‌دانم که نیاز چیست. چندی‌ست که خودم از پس نیازهای خودم بر‌می‌آیم ولی چندان دلچسب نیست. به تنبلی عادت کرده بودم.

سه‌شنبه، آبان ۱۷

شازده کوچولوی من

  دیدم چراغش روشنه. در دنیای راستین نشونه اینه که هنوز بیداره، در دنیای مجازی چی؟ هیچی.میشه حدس زد و نه بیشتر. 
نوشتم: "سلام، خوبی؟ هستی؟" چشم به راه نبودم که جواب بده. بی خیال شدم و سرگرم وبگردی .
  پس از چند دقیقه
" نمی دونم چرا منتظرت بودم." {نمی دونی چرا؟ باز هم اون غرور تخمی نذاشت که بنویسی؟ دست کم حالم را می پرسیدی.} خندیدم و با خل گری های معروفم ادامه دادم .
پرسیدم: "کجایی؟ در چه حالی؟" 
شازده: " دلم تنگه"  {نه تو رو خدا شروع نکن! تازه دارم فراموشت می کنم} جا خوردم و فوری خودم رو زدم به نفهمی. به اینکه بابا جون همه دلشون تنگه و این دنیا واسه دل تنگیه و ...
 داشتم زر می زدم که چینی ها همه جا رو گرفتن که نوشت: " دختر خسته شدم ازین زندگی، دلم می خواد برگردم"
باز من رفتم بست نشستم سر کوچه و هی بافتم.
" کجا حالا؟ بودیم در خدمتتون؟ نگو جا زدی که ناراحت میشن!"
شازده: " برگردم ازین دنیا، دلم خیلی پره"
"بابا بی خیال! مگه کشکه؟ همه دارن پزت رو می دن"
ساکت شد. حالش خرابتر از اونی بود که فکر می کردم.
"خسته شدم از خودم و ازین زندگی. دلم واسه یه ثانیه بودن با تو تنگ شده. وقتی زندگی ام رو مرور می کنم حسرت می خورم. قبول دارم که آدم ضعیفی هستم. خودم می دونم. ولی نمی تونم خودم رو عوض کنم. حس خوبی ندارم"{حالا این حرفا رو می زنی؟}
هیچگاه یاد نگرفت از زندگی اش لذت ببره. همیشه درگیری ما در این زمینه به اوج می‌رسید.
حس کردم که نیاز به دلداری داره و شاید من چیزی گفتم که باز یادم نیست.
"‫نباید یه سری حرف ها می‌زدم‬ ،ولی عصبانی بودم و زدم. گذشته رو ول کن "
" من خیلی وقته که مُردم. از وقتی که تو رو از دست دادم."{راستش یادم نمیاد توی اون مدت زیاد زندگی کرده باشی که اکنون دم از مردن می زنی}
دیگه جدی شدم
" من تصمیم گرفتم که مسیر و دیدگاهم رو عوض کنم"
" تو من رو هم عوض کردی"
"شرمنده ام"
" نمی خوام بگی شرمنده ام. از خودم شرمنده ام که نتونستم تو رو نگه دارم.کسی رو که خیلی دوستش داشتم از خودم راضی نگه دارم.هیچوقت خودم رو نمی بخشم قدرِ تو رو ندونستم "  { مگه من اسبم که من رو نگه داری؟ مگه خمیردندان داروگر بودی که ازت راضی باشم. تنها واسه قدر ندونستن خودت رو نمی بخشی؟}
فکر کردم مسته و نخستین بار بود که دیدم میگه کاش منم مثله تو زندگی به تخمم هم نبود.
"این رو خوب اومدی!! :ی"
" نه! من این رو خوب نیومدم. تو خوب رفتی" { نکنه می خواستی همین جور کنارت بشینم و ادای زنای وفادار رو واست بازی کنم؟}
"نمی دونم خوب رفتم یا نه. ولی باید می رفتم"
"باید؟"
"‫بعضی وقتها هست‬ که یه چیزی صدات می زنه‬. خیلی وقت بود من رو صدا میزد. یه وقتی که فهمیدم ترسیدم‬،به حرفش گوش ندادم. ‫تا اون شب که داشت داد می زد تو گوشم‬  و ‫فرداش تصمیم رو گرفتم . اووم! همین"
"هر چی که بود صداش از من بلندتر بود. متاسفم. صدای من باید خیلی چیزها رو بهت می‌گفت ولی نگفت. متاسفم برای خودم که زندگی‌ام رو از دست دادم با سهل انگاری‌هام." {خیلی چیزها هم گفتی که نباید می‌گفتی. هنوز زوده شازده جون. هنوز نفهمیدی عزیزم که چی از دست دادی. نه فقط من،تو پشتیبانت رو از دست دادی}
یخ  شدم.خشکم زده بود.خدا خدا می‌کردم که بیش ازین ادامه نده. نمی‌خواستم بشنوم. یازده ماهه که ساکت بودم و روی همه چیز و همه کس یه پارچه سفید کشیده بودم.نمی خواستم ببینمشون.
 تنها کارمند یه شرکت چینی فکسنی شکستنی توی یه شهر ناآشنا بود!خوب؟ که چی؟ هرچی باشه تو خاک ایران بود. تلاش کردم نشون بدم که من هم همچین حال خوشی ندارم. گفتم تازه دارم خودم رو از زیر خروارها خاک بیگانه می‌کشم بیرون. من هم گاهی گریه می‌کنم و سرم رو بالا می‌گیرم و فریاد سر می‌دم.برایش از دست و پا چلفتگی های روزمره‌ام گفتم، از سرو کله زدن با هم‌اتاقیم و بددهن شدنم. گفتم که اگه بخواد چس‌ناله سر کنه جفت‌پا میرم تو تخماش.سودی داشت یا نه،نمی‌دانم ولی بهتر شد.
هنوز ته دلم سیاه بود. من گناهکارتر بودم از او. من سنگدل‌تر بودم از او ولی دست‌کم حرمت می‌دانستم.
"من قید همه چیز و همه کسم رو زدم. هنوز سرو سامان نگرفتم ولی نمی‌خوام برگردم. آره من دختر بلندپروازیم و تنها پاسخ‌گوی زندگی‌ام هستم.با تمام دشواری ها می‌سازمش. از تو هم می‌خوام که با خودت روراست باشی و تنها واسه خودت زندگی کنی."
نتوانستم تاب بیارم و بهش گفتم که هنوز واسم عزیزه و خرده‌ای از احساس من نسبت بهش عوض نشده.
"دیگه نه عصبی هستم نه دلگیر و نه بیزار. تو هم خوب باش. "
فهمید که دارم می‌پیچونم و سودی نداره که دنبالش رو بگیره و بیهوده کشِش بده.
"تو هم مواظب خودت باش"
باز این من بودم که بوسیدمش و هم او بود که با دیرکرد جواب بوسه را نوشت.



یکشنبه، آبان ۱۵

آدمیزاد و من - قسمت دوم

آدمیزاد و من
تا اینکه یه شب دیگه باز دور هم جمع شدیم. تولد دوستی بود که کمتر دیده بودمش. بساط رقصیدن برپا بود و من هم شهره آفاق. می‌رقصیدم و نگاه سنگینش را حس می‌کردم. باز نمی‌توانستم درون چشمانش خیره بشوم . نشسته بود و هر از گاهی دست می‌زد. فهمیدم که اهل رقص نیست ولی از تماشایمان لذت می‌برد. آن شب به دود کردن سیگار کنار پنجره و لم دادن روی کاناپه گذشت. سرد خداحافظی کردیم وگرم دستان یکدیگر را فشردیم.
دیری نگذشت که از سوی دوستم برای دیدن تاتری به پیشنهاد او دعوت شدم .آمد،دیدمش که در تاریکی بلند شد و خود را سینه خیز به ردیف اول رساند. صحنه و او....عجیب بود آنجا هم سنگین دست می‌زد، سنگین راه می‌رفت و سنگین می‌خندید...نقدها شروع شدند و ذهن درهم من به دنبال بهانه‌ای برای نزدیک شدن به او خالی شده بود.هیچ حرفی نداشتم؛مبادا که دوست دخترش در میان جمع باشد و من بی‌خبر. به پیشنهاد دوستان برای ادامه بحث به رستوران رفتیم. من درحال مرور کردن تاتر و تکه کلام‌های بازیگران خاموش نشسته بودم که گفتمان شروع شد، سوالی پرسید، برای اولین بار خیره شدم و درون چشمانش را دیدم،تا تهِ ته چشمانش...زلال بود. چشمان درشتی که فروغ نداشت. بی تاب شدم، به ترفندی شوخی کردم،خندید ولی به نرمی. لحظه خداحافظی با استفاده از همان شوخی به من نزدیک شد و دستم را گرفت.پله‌=ها را یکی یکی و آهسته بالا رفتیم.فهمیدم او نیز مایل است زمان را کش بدهد. خودم را رها کردم و محو لمس دستش شدم.
درون دستانش چه چیزی قایم کرده بود؟نمی‌دانم.حال عجیبی داشتم! چرا اینقدر برایم مهم بود؟ من که با ده‌ها نفر خوابیده بودم، در بغل صدها نفر خندیده بودم  و هزاران نفر را بوسیده بودم. پس این له له زدن از برای چه بود؟
از آن شب به بعد پیام‌ها شروع شد، قرارها شکل گرفت و بوسه‌ها رنگ. 
اولین بوسه کجا شکل گرفت؟

یکشنبه، آبان ۱

چرا من نمی توانم به چشمان آسمانی خیره شوم؟

شب بعد از تولدم بود که باهاش آشنا شدم.با دوستان قرار گذاشته بودیم که اون شب رو توی یه کلاب روباز تابستانی سرمست شویم و خوش بگذرونیم.بر خلاف همیشه ساده پوشیده بودم و بی قید به اطرافم نگاه می کردم.معنی نگاه های مردانه را یاد گرفته بودم و تصمیم  گرفته بودم این بار منم گستاخانه نگاهشان کنم.تازه از دست یکی از مردهای لاشی که حشرش بالا زده بود و در تمام طول رقص باهام ور میرفت نجات پیدا کرده بودم.
روبروی میزشون ایستاده بودیم و بهشون لبخند می زدیم و سریع نگاهمان را می دزدیدیم. یادم افتاد از امروز می خوام جسورتر باشم.به خیال خودم یه سال  بزرگتر شده بودم و می خواستم به خودم ثابت کنم که باید تا تهش برم.اون هم با دوستاش آمده بود و توی اون جمع قد بلندتر از بقیه بود. پلیورش رو انداخته بود روی دوشش و عینکی به چشم داشت که خیلی بهش می آمد.
نگاهم کرد و من هم زل زدم تو چشماش.خندید ،لبخند زدم.نگاهم رو چرخوندم ولی از گوشه چشم میدیدمش که هر از گاهی از لیوانش لب میگیره و به سمت ما بر میگرده. دی جِی اون شب خیلی خوب نبود ومن هم حس رقصیدن نداشتم.دوستام هم به قول خودشون دوست پسر داشتن و دنبال کسی نبودند و فقط دید می زدن. از کنار میدیدم که به سمت ما برگشته برای اینکه نگاهمان گره نخوره سرم را چرخاندم. هنوز می ترسیدم. دوستام صدام زدن که ببین با تو کار داره. با لبخند به سمتش رفتم و دست دادم. شروع کرد به حرف زدن.نفهمیدم چی می گه و ازش خواستم که انگلیسی حرف بزنه...دعوتمون کرد سر میزش ولی رد کردم و بعد از یه خوش و بش برگشتم پیش دوستام. باز همان نگاه ها ادامه داشت. کارم رو خوب بلد بودم و حس کنجکاوی طرف رو برانگیخته بودم.  منتظر حرکت بعدیش بودم تا اینکه طاقت نیاورد از دوستاش جدا شد و به سمت ما اومد.در اون شلوغی چیزی گفت که نشنیدم حدس زدم که می خواسته رفتارش رو توجیه کنه و من هم در جواب به او گفتم که این طوری بهترشد. بعد از یه گپ کوتاه پرسید که دوست دارم برقصم یا نه و من هم با خوشحالی پذیرفتم. راستش آدم ها رو از روی رقصیدنشون می تونم بشناسم. به وسط پیست رفتیم وخیلی ساده شروع کردیم به رقصیدن. آهنگ به آهنگ گرم تر شدیم. بر خلاف پسرهای دیگر که به تو پبشنهاد رقصیدن میدن نه دستم رو می گرفت نه خودش رو بهم می چسبوند. پیست هر لحظه شلوغ تر میشد و ما به ناچار به یکدیگر نزدیک تر. چشمان آبی شفافی داشت که نمی توانستم بهشون خیره بشم ،می خندیدم ولی نگاهم به اطراف بود تا اینکه دستم را گرفت و من را چرخاند. فهمید که از این حرکتش خوشم آمده و این اجازه را داره که لمسم کنه. آهسته از نوک انگشتانم دستم را گرفت و به سوی خودش کشاند
بدن من یه بدن بد قلقه. اگه از کسی خوشش بیاد حسابی بهم حال میده و اگر هم که نه روزگار من و اون طرف رو سیاه میکنه.اول  باید به بدنم گوش میدادم ببینم نظرش در مورد این چشم آبیه قد بلند چیه...انگار بدش نیومده بود چون صورت خودم رو میدیدم که لحظه به لحظه داره به صورت اون نزدیک میشه و گونه ام چسبیده به گونه اش .دستم رو می دیدم که داره دور گردنش حلقه میشه و پاهام داره آهسته آهسته همراه قدم های اون حرکت می کنه.عجیب بود...خیلی عجیب بود این مرد در رام کردن بدن من حرف نداشت.بدون اینکه بفهمم با سُر دادن کف دستش روی بازوی من بدنم را گرم می کرد و بیش از قبل به خودش می چسباند.هیچ احساس بدی نداشتم ولی خوشم هم نمی آمد. نه لذت و نه انزجار.خودم رو در اختیارش سپرده بودم و داشتم به مغزم استراحت می دادم. بعد از یه ساعت پیش دوستانمون برگشتیم
اون  شب تنها به رد و بدل کردن شماره تلفن گذشت.تاکید کرد که فردا حتما با من تماس خواهد گرفت. نزدیکی های شب بود که پیامی دریافت کردم:"سلام، رقص خوبی بود . امیدوارم که باز هم رو ببینیم
قرار بعدی به صرف نوشیدنی در یکی از کافه های معروف وسط شهر بود. برعکس من که کلی تیپ زده بودم انگار از سر کار می آمد ساده و خسته.حرف می زدیم تا بیشتر آشنا بشیم.در یک چشم بهم زدن مهمترین اتفاقات زندگی اش رو واسم تعریف کرد. از دوست دختر قبلیش یه دختر سه ساله داشت که هر روز بهش سر میزد.تا دیر وقت بیرون بودیم. قدم می زدیم و از کافه ای به کافه ای دیگر می رفتیم. مست بودیم و گرم نگاه یکدیگر.
به رسم خداحافظی در ماشین بغلش کردم،فهمیدم که منتظر است ببوسمش.از زیر بوسیدن در رفتم و بحثی پیش کشیدم. بیست دقیقه دیگر گذشت. می دانستم که ناچارم، باید ببوسمش...همیشه همین طور است اولش سخته ولی وقتی لب ها گره بخوره دیگه این تو نیستی که تصمیم می گیری. بدن من کنجکاوانه لبم را به سمت صورتش می کشاند.بوسیدیم ولی کوتاه. نه هیچ طعمی نه هیچ حرارتی درست مانند دست دادن دو نفر یا روبوسی معمولی. سریع پیاده شدم و بدون اینکه برگردم پشت سرم را نگاه کنم وارد خانه شدم.در سکوت خوابیدم

پنجشنبه، مهر ۲۸

رنگ روز شما چیست؟

حال آدم ها هر روز یه رنگی داره.یه روز آبیه که آرامش دارن و دنبال بحث و جدل نیستن.یه روز خط خطی و راه راهه که خدا اون روز رو به خیر بگذرونه. یه روز قرمز و آتیشیه که حشرشون زده بالا و اوووم ! رنگ روزهرکس بستگی به متابولیسم بدن، خواب شب قبل، گرمای آفتاب صبح یا انرژی در حال جریان اطرافش داره
 اگه کنار شما یه خانم زیبا روی/مرد خوش هیکل خوابیده باشه صبح خیلی تازه و سر حال از خواب بیدار میشین تا اینکه پهلوی یه مرد پشمالو/زن شلخته که زیر بغلش بو میده دراز کشیده باشین. یا حتی روزهایی که آفتابیه خیلی شادترید تا روزی که هوا ابری و سرده. گرچه به تدریج می توانین خودتون حال و روزتون و رنگش رو عوض کنید. با یه تلفن یا خواندن یه پیام محبت آمیز. گوش دادن به یه موسیقی خوب یا دیدن یه عکس گرم یا حتی مجسم کردن خاطره خوش
همه این ها رو گفتم تا بدونید که ما همه  مثل همیم. نه همیشه سرمست و نه همیشه غم زده ایم. ولی می تونیم روزهای دلگیرمون رو واسه چند لحظه هم که شده رنگ و بوی شادی ببخشیم. باور کنید که این کار اول از همه به خودمون کمک می کنه تا به بقیه
بیایید یاد بگیریم که این ماییم که داریم نفس می کشیم و به هر دم و بازدم مون احترام بذاریم. لذت ببیرم و به دیگران هم یاد بدیم که لذت ببرن. این تنها و آخرین فرصت زندگی کردنمونه و بیایید هر لحظه اش را از آنِ خود کنیم
من تلاش کردم اینگونه بزیم. خودم و تنها خودم مسوول همه اتفاق های خوب و بد زندگی ام بوده ام. و آنچه شما در این وبلاگ خواهید خواند بازتاب همین روش زندگی ست

دوشنبه، مهر ۲۵

آغاز یک سفر

من یک مهاجرم،نه یک فراری. ولی این دو تا هیچ فرقی با هم ندارن.هر دو از میهنشون به قصد زندگی بهتر کوچ کردن. مهم اینه که الان هر دو به یک اندازه غریبن.
در کشوری که من هستم به دلیل موقعیت جغرافیایی مملو از مهاجران و پناهندگانی است که سرگردان و بلاتکلیف هستند.سیاه ها،عرب ها،چینی ها و هندی ها و ایرانی ها.
خوشبختانه بیشترایرانی های مقیم اینجا یا مشغول تحصیلن و یا سرگرم کار. تعدادشون هم کم نیست،حداقل در این شهری که من هستم بیشتر از 50 نفرشون رو می شناسم و این تعداد خیلی کمتر از آمار واقعی ایرانی های مقیم این شهره
من یک مهاجرم،به انتخاب خودم.
سرزمینم را دوست دارم،شهرم،خانه ام،مردمم. ولی دولتم را نه.
در پاسخ پرسش آدمیزاد که می پرسید از کسی تنفر دارم یا نه گفتم:"از هیچ کس و هیچ چیز جز دولتم"
سیاسی نیستم،سیاست را نمی فهمم،فلسفه و حقوق را نمی دانم ولی ایمان دارم که از دولتم متنفرم.
من مهاجر تلخی هستم که تلخی ام را مدیون این دولتم.

دوشنبه، مهر ۴

آدمیزاد و من

سلام
اولین پست من توی وبلاگم همزمان شده با زادروز تولد یکی از بهترین دوستام.اون هم مثل من متولد ماه مهره.کسی که باعث شد من عضوی ازین جامعه بشم،جامعه وبلاگ نویس ها.هنوز نمی دونم که ممکنه چی پیش بیاد ولی این رو خوب می دونم که سریع تحت تاثیر قرار می گیرم و ممکنه که از مدل نوشتن یکی از شماها تقلید کنم.زمان می بره تا مسیر خودم را پیدا کنم و امیدوارم که تا اون موقع من روتحمل کنید.متن زیر رو به دوست وبلاگیم تقدیم می کنم 
توی یه مهمونی دیدمش.چندتا از پسرها رو از قبل می شناختم.تازه از یه رابطه بیست ساله بیرون زده بودم و از آقایون فراری بودم.اولین چیزی که جلب توجه کرد لودگی پسر بود.از عمد دیر رفتم و وقتی رسیدم همه مست بودند.پسر هم تا خرخره خورده بود ولی مست نبود.بی تفاوت سیگار می کشید و هراز گاهی هم به اطراف نگاه می کرد نه در حد چشم چرانی.
در مهمونی ها من سریع جلب توجه می کنم اون هم به خاطر مدل رقصیدنم.هنوز ننشسته بودم که خودم رو وسط سالن دیدم در حال رقصیدن.برگشتم سر میز لبی تر کنم ولی نه از مشروب خبری بود نه از مزه ها و دسر ها.نشسته بود و ته لیوانش رو نگاه می کرد.نشستم کنارش ولی بی توجه به من مشغول کارهای خودش بود.فهمیدم که اون هم شیرازی هست و این بدترین چیز بود که من در مقابلش جبهه بگیرم.از پسرهای شیراز بدم میومد(البته این ویار مدتی مهمونم بود و بعد نظرم عوض شد).تصمیم گرفتم که سر به سرش بذارم.پسر همچنان بی تفاوت جواب می داد و گاهی به سردی می خندید.از حرف زدنش فهمیدم که خیلی کتاب خونده و متوجه شدم از اون آدم حسابی های فرهنگیه ولی چیزی رو عوض  نمی کرد چون کماکان شیرازی بود و من عهد کرده بودم که با پسرهای شیرازی دوست نشم.به نظرم پسرهای شیراز بی جنبه بودند .دوست دخترهاشون رو محدود می کردند و بیشتر تو فکر تلافی کارهای هم بودند.راستی حسود هم هستند.خلاصه اینکه بدم نمی آمد حالی ازش بگیرم.مهمونی که کمی خلوت شد شروع کردند به شعرخوانی و دیدم که پسرشروع کرد به نظر دادن.نقد بی غرضانه و دقیقی بود.خوشم اومده بود ازش.چشمان درشت و روشنی داشت و  نمی تونستم به چشماش خیره شم.صبح نشده بود که آمار پسر به خودی خود کف دستم بود.و دو روز بعد من رو توی فیس بوک به لیست دوستاش اضافه کرده بود.سری به صفحه اش زدم.پراز نقدهای سیاسی دقیق و حرف حسابی بود.گاهی هم از نقاشی و تاتر می نوشت.کار من شده بود خواندن نوشته هاش و دنبال کردن عکس ها و مطالبی که لایک میزد.به تمام دخترهایی که واسش کامنت میذاشتن و یا پسر واسه اونها کامنت گذاشته بودحساس شده بودم.تا اینکه یه شب دیگه....
این داستان ادامه دارد